سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام محرم93 جدید

متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام محرم93 جدید

ثمـر ریـاض ِ دل ِ علی، دُر فاطمه، گهـر ِ حسن

به رسول، قطعه‌ای از جگر، به حسین، پاره‌ای از بدن

به دو لب عقیق،یمن یمن، به دوطره مُشک،خُتن خُتن

رخ او چــراغ بــهشت دل، قــد او قیـامت کربلا

یا حضرت قاسم

شهدا بـه وادی سرخ لا، شده خم به عرض ارادتش

سـر و دست و تن سپر بلا، یم ِ خون، بهشت شهادتش

مه و سال و هفته و روز و شب، همه لحظه‌های ولادتش

زده خیمـه در یم سـرخ خـون، شده مردِ سنگر ِ ابتلا

گـل سرخ بـاغ محمّـدی، شکُفد ز باغ جمال او

صلوات خالق ذوالمنن، بـه خصال او بـه کمال او

بــه بــُراق وَهـم بگو مپر، نرسی به اوج کمال او

که گرفته جلوه جلال او، ز جلال حضرت کبریا

ثمرِ حسن! که هماره دل به حسین ِ فاطمه بسته‌ای

تــو همـای قل? خونی و به دل شکسته نشسته‌ای

به شتاب می‌روی از حرم تو که بند کفش نبسته‌ای

زرهت بـه تـن شـده پیـرهن، بدنت شده سپر بلا

تـو طواف دور عمو کنی، ملکوت گرم طواف تو

نگـه حسین بـه قامت و نگه حسن به مصاف تو

دل عمـه و جگـر عمـو شده شمع بزم مصاف تو

که شود خضاب به مقتلت،ز حنای خون سر و دست و پا

بـه عمو و عمه نظاره کن، شده در قفای تو نوحه‌گر

دو طرف فرات و دو سو سپه،دو لب تو خشک‌ و دو دیده تر

نه به تن زره ،نه به کف سپر، نه به سر کله، نه کفن به‌ بر

زره تـو زخـم تنت شـود ز هجـوم نیزه و تیرها

حسین عمامه ی قاسم رو باز کرد،از وسط دو نیم کرد،عمامه،عمامه ی باباش حسن ِ،چرا این کارو کرد؟:دور گردنش نیمی از عمامه رو بست،صورتش رو هم با نیمی دیگر بست،آخه این بچه پسر خورشید ِ اهلبیت ِ،وقتی وارد میدان شد همه دیدن نور داره میآد،وقتی گفتند:تنکـرونی فأنـا ابـن الحـسن این پسر ِ حسن ِ،باباش جمل رو طی کرده. عمر بن سعد به ازرق شامی گفت: برو کار این بچه رو یک سره کن. ازرق گفت:من با هزار نفر می تونم بجنگم تو من رو به جنگ این بچه می فرستی؟عمر بن سعد گفت:همین که من میگم،این الان تشنه است شاید حریف بشی،یه جرعه آب بخوره همه ی ما باید فرار کنیم،آخه این نوه ی شیر خداست

تـو شهید عـرص? کربلا، تو حسین را علی ‌اکبری

عمویت به جای پدر به تو، تو بر او به جای برادری

چه شود به پیکر نازکت؟ که میان این همه لشکری

عـلی اکبـرِ دگـر ِ عمـو ز چه رو شدی ز عمو جدا؟

تو روی به جانب مقتل و، دل یک حرم به قفای تو

سپهنـد منتظـرت ولـی، حـرم است بـزمِ عزای تو

ابی عبدالله اول اجازه نداد،اومد تو خیمه ،بچه یتیم هر جایی در بمونه،میگه اگه بابام بود گره از کارم باز می کرد،علی اکبرش رفت تو نرفتی، همه ی این اجازه ندادن ها رو گذاشت کنار ِ فرمایش ِ دیشب ِ عمو، مرگ در مذاق تو چیست؟ گفتم: اَحلی مِنَ العَسَل،بهم گفت: تو رو میکشند.خوب من و توی خیمه هم بعد غارت می تونند بکشند،اما عموم به من گفت:تو رو به بلای عظیم می کشند، بلای عظیم یعنی توی خیمه؟هی داش فکر می کرد،زانوشم بغل کرد،بهم ریخت، مادرش می گفت:حالا راهی نداره عمو رو راضی کنی؟ اگه بابات بود،اجازه ی تو رو می گرفت.همچین که قاسم سرش رو پایین انداخته بود،نگاهش افتاد به بازو بندی که امام حسن بهش داده بود، یادش اومد حرف های بابا رو،تقریباً سه سالش بود،گفت:عزیزم هر موقع دیدی دیگه داری از غصه ها،از غم ها،مصیبت ها داری می میری،این بازو بند رو باز کن.سریع با مادر این بازو بند رو باز کرد،یه برگه ای توش بودبازکرد،نوشته بود: قاسمم،نورچشمم، دلبندم، عزیزم، یه روز میآد عموت تنها میشه، هیچ کسی رو نداره، تو نایب منی،به تو واجب ِ جونت رو فدای عموت کنی. کاغذ رو برداشت،ابی عبدالله دید قاسم داره از خیمه می دوه،یه کاغذی دستشه،هی میگه:آوردم،بابام،بابام. عمو جان:شما میگی نرو، این نامه ی بابام ِ،خودم پیدا کردم.

تو روی به جانب مقتل و، دل یک حرم به قفای تو

سپهنـد منتظـرت ولـی، حـرم است بـزم ِ عزای تو

وارد میدان شد ،ازرق شامی دید،خیلی بد ِ به جنگ این پسر بره،پسرهاشو فرستاد،دونه دونه اون ها رو قاسم به درک فرستاد.هَل مِن مُبارِز کرد،نعره نعره ی حیدری است،سیزده سال داره،اما ثانیه ثانیه عمر قاسم همراه با تربیت و جرأت و زهد و تقوا و بصیرت و عشق بوده،عمر همه ی ما روی هم یک ثانیه ی عمر حضرت قاسم نمیشه. تربیت شده ی امام مجتبی،بیشتر عمر رو هم تو دامان حسین بوده،به حسین بعضی وقت ها می گفت:بابا.صدا عین ِ امام حسن،طنین عین ِ امیرالمؤمنین،همه ی لشکر هاج و واج موندند،این بچه ی سیزده ساله داره چیکار میکنه،نه زره داره،نه خود داره،این قدرعجله داشت بند کفشش رو هم نبست،شمشیر رو هم حمایل نکرده بود،شمشیر عمو رو گرفته بود،دید کسی جلو نمیآد،شمشیر رو کشید،برق شمشیرش رو دیدند،رُعب و وحشت افتاد زد تو دل لشکر،سی و پنج نفر رو روی زمین انداخت،همه فرار کردند،دوباره جلوی لشکر ایستاد،مرد نبود بیآد توی این میدون؟ هَل مِن مُبارِز،تا اینکه ازرق شامی اومد بچه هاش رو فرستاد،دونه دونه قاسم از دم تیغ گذروند.یه قول هلاکت ازرق شامی اینه: از دور اومد گفت:بچه های من رو کشتی،داغت رو به دل مادرت می گذارم.بچه های من هر کدوم یه لشکر رو حریف بودند،رجز خوند ازرق. حضرت قاسم فرمود:ناراحت نباش الان تو رو هم می فرستم پیش بچه هات. غضبناک شد از این جواب.نیزه ای داشت که خیلی بزرگ بوده،یلی بوده این ازرق تو عرب،نیزه رو به طرف قاسم بن الحسن گرفت،حمله کرد نیزه رو رد کرد،یه ضربه هم حضرت قاسم زد،خالی کرد مسیر رو رد شد،بار دوم،بار سوم،دید حریف نمیشه،از راه دور اسب قاسم رو هدف گرفت،اسب روی زمین افتاد،قاسم هم روی زمین افتاد،بلند شد با شمشیر دفاع کرد، حالا حسین داره می بینه،تا دید از روی اسب افتاد همین طوری صدا زد،یا عباس،یا عون،برادر بهش اسب برسون،سریع سوار اسب شدند اسب خود سید الشهدا رو رسوندند بهش، رسید بالا سر قاسم،دیدن عموش داره میآد عقب رفتند،روی زمین قاسم ایستاده بود،دست قاسم رو گرفت سوار بر مرکب کرد، دوباره دهانه ی ذوالجناح رو گرفت طرف ازرق شامی ،چنان حمله کرد،نیزه ازرق هم که توی تن اسب مونده بود،شمشیر کشیده بود،نوشتند قاسم مثل میوه ای که از وسط دو نیم میشه،دو نیمش کرد ازرق رو.صدای تکبیر از خیمه ها بلند شد،زن ها تکبیر می گفتند،دید لشکر اصلاً کسی ازش بیرون نمیآد گفت:بر عموم رو یه بار دیگه ببینم،چرا دوباره اومد؟میدونه تو حرم آب نیست.اصلاً به نیبت آب نیومد،اصلاً هر کاری که برای علی اکبر ابی عبدالله کرد،قاسمم منتظر بود ابی عبدالله برا اون هم همین کار و بکنه.گفت:بذار برم شاید ابی عبدالله به منم بگه:زبانت رو در دهان من بگذار،رسید به خیمه پیاده شد،صدا زد:یا عمّا اَلْعَطَش اَلْعَطَش، اَدرکنیبشَربَةً مِنَ الماء.ابی عبدالله فرمود:زبانت رو بگذار در دهان عمو.بعد که می رفت به اهل حرم گفت:چشمه ای در دهانم جوشیدن گرفت با زبان عمو. حسین جان ما هم دهان معرفتمون خشک ِ، یه زبان معرفت برا ما هم باز کن. ابی عبدالله فرمود:برو بابات منتظر توست. هی نگاه می کرد به عمو،چه طور از عمو دل بکنه.ابی عبدالله گفت:غصه نخور منم زود میآم.

عشق را در بر کشید، از جگر آهی برای غربت دلبر کشید

از کف پای عمو سرمه ای برداشت و بر روی چشم تر کشید

گفت:اهلا من عسل،شربت عشق حسین بن علی را سر کشید

روضه ام آغاز شد، بر زمین هی پا کشید و قد کشید و پر کشید

پا کشیدن نود درصدش مال تنگیه نفس ِ و نفس نکشیدن ِ

مرکبی با نعل خود قد او را چون عمو عباس آب ور کشید

تا حالا دیدی یه خمیر رو می خوان بازش کنن،باید فشارش بدن،اسب ها وقتی حمله کردند،من نمیگم،مقتل میگه:وقتی حسین اومد این بچه رو به خیمه بیآره،سینه به سینه اش چسباند، پاهای بچه رو زمین کشیده میشد،یعنی قدش از حسین بلندتر شده بود.یه مدینه بریم بیآییم؟

داغ فرزند حسن،دست مقتل را گرفت و تا به پشت در کشید

قصه را از سر گرفت،پهلوی قاسم شکست و روضه ی مادر گرفت

قلب پیغمبر شکست، عاقبت از ساقه ی خود غنچه ای پرپر شکست

بار شیشه داشت و سنگی آمد،حیف بار شیشه اش آخر شکست

چادرش آتش گرفت، مادر افتاد و در افتاد و دل حیدر شکست

روضه کم کم باز شد،مرد نامردی رسید و با لگد زد،در شکست

ضربه را با ضرب زد،شک ندارم استخوان پهلوی مادر شکست

خورد پیشانی به در آنقدر محکم که با آن ضربه شاید سر شکست

در میان شعله ها یا حسینی گفت مادر،رفت روضه کربلا

هم بدن سالم نماند،هم دل ارباب ِ بی غسل و کفن سالم نماند

با حساب تیرها پیکرش مانند تابوت حسن سالم نماند

با حساب نیزه ها،آه حتی تار وپود پیرُهن سالم نماند

با حساب تیغ ها،چون به تن جوشن نبود،اعضای تن سالم نماند

با حساب سنگ ها چیزی از ابرو و دندان و دهن سالم نماند

با حساب نعل ها،هیچ یک از استخوان های بدن سالم نماند

پیکری باقی نماند،خود روی سر نبوده پس سری باقی نماند

حسین..... یا حسین ِ سینه زن،جانم حسین ِ فاطمه است، وقتی میگی:حسین. فاطمه میگه:جانم. اگه با حسین خودتی خدا برات نگهداره،اما اگه با حسین منی بین دو نهر آب با لب تشنه، دورش رو گرفتند،زن و بچه اش داشتند نگاه می کردند،منم داشتم می دیدم،بچه ام داشت بال بال می زد،بچه ام تشنه بود،هزار و نهصد و پنجاه زخم زدند به بچه ام،آبش ندادند.ای حسین...........